هُویَّتُنا

یادداشتهایی دربارۀ ما ایرانیانِ نسبتاً مسلمانِ نسبتاً مدرنِ!

هُویَّتُنا

یادداشتهایی دربارۀ ما ایرانیانِ نسبتاً مسلمانِ نسبتاً مدرنِ!

هُویَّتُنا

به راستی ما کیستیم؟ اهل دنیای مدرنیم و یا درد سنت و غصه تخریب چند کاروانسرا و مسجد قدیمی را داریم؟
هویت ما در شکاف سنت و مدرنیته به تجربه دیگری رسیده است که نه سنت است و نه مدرنیته.
این هویتناست که تازه متولد شده و هر روز رشد می کند. هر چند در راه گاهی زمین بخورد و یا خراشی بر چهره اش بنشیند...


۱. روز دومی بود که وارد هلند شده بودیم. باید به شهر آیندهوون که با ترن حدود بیست دقیقه با شهر محل سکونت ما فاصله داشت، می‌رفتیم و بعد از چک شدن پاسپورت‌ و ویزا، کارت اقامت هلند و شماره شهروندی(BSN) می‌گرفتیم.

ساعت ملاقات را با ایمیل اطلاع دادند. در ایمیل ارسالی نوشته شده بود که باید ساعت ۸ در اداره مهاجرت (holland expat center) باشیم و یک ساعت و ربع کار ما طول خواهد کشید و حدود یک ربع هم شاید بیش از وقت گفته شده کارمان طول بکشد! اشاره شده بود که می‌توانیم هرگونه سوالی راجع به کار، اقامت و زندگی در هلند داشتیم بپرسیم.

وقتی به مرکز رسیدیم، کسی غیر ما و کارمندان آنجا نبود. خانمی خوشآمد گفت و برای ما که کمی هم سردمان شده بود چای آورد و با دخترم کمی بازی کرد. بعد به اتاقی راهنمایی شدیم که مردی میانسال با مو و سبیل کاملا سفید، پشت میزی بزرگ و سفید منتظرمان بود. به سبک هلندی‌ها لبخندی زد و مدارکمان را گرفت. باید مدارک را تطبیق می‌داد و فرم‌هایی برای صدور کارت‌های اقامت پر می‌کرد.

این اولین بار بود که با پدیده‌ای عجیب مواجه شدیم. پدیده‌ای که موضوع همین یادداشت است. یعنی حوصله حیرت‌انگیز غربی!

با وسواس، دقت، کندی و حوصله‌ای شگفت‌انگیز مدارک را صفحه به صفحه بررسی می‌کرد، اسامی را اسپل می‌کرد و لابه‌لای این کارها لبخند می‌زد و با دختر ما هم ارتباط چشمی می‌گرفت. چندین بار نزدیک بود مثل کوه آتشفشان از جا کنده شوم. مدام خودم را کنترل می‌کردم . چون فارسی متوجه نمی‌شد تا دلمان خواست غرغر کردیم و علی‌رغم صورت‌های همراه با لبخند، خون داشت خونمان را می‌خورد که این چه رفتاری است! 

برایمان سوال شده بود که این بنده خدا سالم است یا بیمار؟ چرا که اینقدر کند و با حوصله و لاک‌پشتی و البته با دقت کارها را انجام می‌داد که برای ما خارق‌العاده بود. قطعا چنین فردی را ما در ایران نامتعادل می‌دانیم. چیزی شبیه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های قدیم قصه‌ها که ساکن روستا بودند!

کمی که گذشت متوجه شدیم که ظاهرا اینجا همگی دچار این بیماری هستند و ما در سرزمین حوصله‌داران حیرت‌انگیز گیر افتاده بودیم.

شتاب و عجله و هیجان روزمره‌ای که ما با خودمان آورده بودیم، به طور ناگهانی دچار حالت اسلوموشن شد و این انتقال از سرعت و هیجان به محیطی مملو از انسانهای با حوصله و بدون ذره‌ای عجله، باعث شد که دو سه هفته اول اقامت، گیج و آشفته باشیم. 


* * * * *


۲. رود میوز یا رود ماس (به هلندی:Maas)، رودی مهم به طول ۹۲۵ کیلومتر در اروپاست. از فرانسه سرچشمه می‌گیرد و از هلند و بلژیک عبور می‌کند (این صرفا اطلاعات جغرافیایی از محل وقوع رخدادی بود که قصد دارم تعریف کنم).

در کنار این رود با یکی از دوستان نشسته بودیم که یک استیشن توقف کرد و پدری با دو پسر خود از آن پیاده شدند.

با آرامش شروع کردند  وسایلی را از ماشین خود بیرون آوردن و کنار رودخانه چیدند. قایق بادی را از روی سقف ماشین باز کردند و پایین آوردند. تمام بخشهای قایق را چک کرده و شروع به نصب موتور روی قایق کردند. به حدی این کارها را آرام و با حوصله و دقت انجام می‌دادند که بارها نزدیک بود کنترلمان را از دست بدهیم و برویم در عرض ده دقیقه کارهایی که آنها در یک ساعت و نیم انجام دادند را سر هم کنیم! 

به شکل وسواس‌گونه‌ای وسایل را داخل قایق می‌چیدند. اتصالات قایق را بارها و بارها و بارها بررسی کردند. با چنان حوصله‌ای مقدمات یک ساعت قایق‌سواری روی رودخانه ماس را به جا آورند که خارج از تصور و عادت ما و عرف جامعه ما بود! شاید ما برای رفتن به یک مسافرت یک هفته‌ای هم اینقدر وقت نگذاریم و همه چیز را قبل از رفتن کنترل نکنیم. به همین دلیل هم معمولا یک ساعت پس از شروع سفر، یکی یکی یادمان می‌افتد که: آخ فلان چیز رو جا گذاشتم، آخ فلان کار رو فراموش کردم انجام بدم، آخ...


**************

۳. معمولا بعد از یک ساعت کار، ده دقیقه استراحت می‌کردم. اغلب هم چایی بود و ایستادن کنار پنجره اتاق و نگاه کردن به درخت‌های بلند جنگل‌ پشت دانشگاه.
یک روز دو نفر از مامورین خدماتی دانشگاه را دیدم که داشتند تصاویر نصب شده روی ستون نقشه و راهنمای دانشگاه را تعویض می‌کردند. ستون راهنما، مکعب مستطیل بلندی بود که به ترتیب ساختمان‌های دانشگاه اعم از دانشکده‌ها و بخش‌های اداری و کتابخانه و ... را برای تازه‌واردها مشخص می‌کرد.
از ساعت ۱۰ صبح شروع کردند و ساعت ۶ بعد از ظهر کارشان تمام شد. ۸ ساعت زمان برای کندن تصاویر نصب شده سال قبل و چسباندن نقشه‌های نو!
این ستون حدود یک سال زیر باد و باران و آفتاب بود و باید تا سال بعد سالم و تمیز می‌ماند و راهنمای تازه‌واردها می‌شد.
شاید اگر قرار بود ما این کار را انجام دهیم، یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشید. اما این دو مامور بارها و بارها و بارها اندازه گرفتند. با وسواسی عجیب و ذره ذره کار را پیش می‌بردند.
انگار دقت می‌کردند که یک میلیمتر هم خطا در محاسبه و نتیجه‌ی نهایی نباشد. واقعا این حد از حوصله و دقت برای ما خیره کننده است. بعید می‌دانیم بتوانیم تحمل کنیم. حتما عصبی خواهیم شد. چون عادت کرده‌ایم کارها را سریع اما کم دقت و موقتی دنبال کنیم. کار با سرعت کم و آرام اما با دقت و کیفیت و مخصوصا بلند مدت و به صورت گروهی، برای ما یا بی‌معناست یا شکنجه است!


—------------------------------------------------
برای همراهی با مشاهدات چند دانشجوی دکترای ایرانی🇮🇷 از قلب جامعه‌ی امریکا🇺🇸، عضو شوید: @K1inUSA

  • هویتنا


غربی که در آن خدا نیست


۱. پیرمرد هر روز که از جلوی اتاق ما رد میشد، می‌ایستاد و با لبخندی خاص سلام و احوالپرسی می‌کرد. جنس و رنگ لبخند او کاملا متفاوت از لبخندهایی بود که هر روز در خیابان و در اتوبوس و محیط دانشگاه می‌دیدم (مردم هلند به طور عام برخورد ظاهری خوبی دارند و در طول روز بارها با لبخند مواجه می‌شوید). یک روز دل به دریا زدم و به اتاق هری (Harrie) رفتم.

پروفسور ۷۰ ساله منطق و مبانی ریاضیات بود و به اندازه ۴۰ سال کار آکادمیک رزومه داشت. متولد سال پایان جنگ جهانی دوم بود (۱۹۴۴) و تنها کسی بود که هر روز با لباس مرتب، پیراهن سفید و کراوات‌زده به دانشگاه می‌آمد. بی‌مقدمه پرسیدم: «جنس لبخند شما با لبخندهایی که هر روز می بینم فرق داره؟ آیا این به خدا و اعتقاد به اون ربط داره؟» باز لبخند همیشگی رو زد و گفت: قطعا بله!


بعد توضیح داد که چطور هنوز یک مسیحی معتقد باقی مانده و اینکه چطور زندگی پس از مرگ فراموش شده و خدا غریبه شده است. هری با ناراحتی توضیح می‌داد که این ساختار پایدار نخواهد بود و از هم خواهد ریخت. می‌گفت که هنوز نسلی از خداباوران زنده هستند و اگر همگی از دنیا بروند، نسل جدید هیچ حس و رابطه و درکی از خدا، دین و زندگی پس از مرگ نخواهد داشت. هری معتقد بود زندگی امروز که خوردن و نوشیدن و خوابیدن و تفریح و با هم‌بودن و خرید کردن و ... شده است پوچ و بی‌معناست و این بی‌معنایی و بی‌هدفی بیش از چند نسل ادامه نخواهد یافت و این همه عظمت ظاهری بهم خواهد ریخت.


گفتم: «فعلا که در ظاهر چیزی پیدا نیست و ظاهرا همه چیز در اروپا و به ویژه آمریکا ٱکی هست؟» گفت :«من که متولد ۱۹۴۴ هستم تغییرات را می‌فهمم. شما نمی‌تونی درک کنی که اروپا چی بود و چی شد؟» پذیرفتم و رفتم. چون واقعا این فروپاشی قطعی در ظاهر اروپا پیدا نبود و انگار هری چیزی می‌دید که برای همه و به راحتی قابل درک نبود.


۲. شب نیمه شعبان بود و دل ما برای جشن‌های ایران تنگ بود. تصمیم گرفتیم که به دلیل نسبتی که حضرت بقیه الله الاعظم (عج) با حضرت مسیح علیه السلام دارند به کلیسا اصلی شهر برویم. کلیسای St. Jozef kerk که ساختاری شبیه اغلب کلیساهای متعلق به دوران قرون وسطی داشت. عظمت، سکوت و خنکای مایل به سردی همیشگی و نور شمع‌ها و نوای دعا و سرود که انگار همیشه به گوش می‌رسید. درب چوبی بزرگ را هل دادیم و شب نیمه شعبان به یاد امام زمان وارد شدیم. از قضا، کلیسا مراسم دعای ویژه‌ای داشت و ما هم عقب نشستیم و گوش دادیم. آرامش خاصی داشت و انگار حس می‌کردی که در این مکان مومنینی رفت و آمد داشته‌اند.


شاید حدود پنجاه نفر که اغلب مسن بودند مشغول دعا و انجام مراسم در این کلیسای عظیم بودند. ضمنا این تنها کلیسای فعال شهر بود و درب بقیه بسته بود. با اینکه تعداد کلیساها زیاد بود اما فقط در ساعاتی خاص صدای ناقوسشان را می‌شنیدیم و هیچ‌وقت ندیدیم که درب آنها باز باشد و مردم رفت و آمد داشته باشند (ماجرای کلیساها در اروپا مفصل است و شاید بعدا درباره آن نوشتم). بیرون کلیسا اما پر از رستوران‌ها و بارهای مملو از جمعیت در حال خوردن و نوشیدن و تفریح و خرید بود. مخصوصا  در ویکند که غلغله بود و شهر تا حدودی بهم می‌ریخت.


آن روز و بعد از دعا، در حال خروج و به طور ناگهانی متئو (Matteo) را دیدم. مت استاد جوان اهل ایتالیا و از فعال‌ترین‌های گروه منطق و فلسفه علم دانشگاه بود. همسر و فرزندم را به او معرفی کردم و سلام و علیکی کردند و بعد از من خواهش کرد همراه او به بیرون بیایم. تنها که شدیم به من گفت: «دیدار امروز بین خودمان بماند. چون در گروه و دانشکده فقط او دیندار است و حس خوبی ندارد که دیگران در این‌باره چیزی بدانند؛ چون نگاه‌ها به او تغییر خواهد کرد». بعد از آن روز روابطم با متئو تغییر کرد. قبل از این دیدار چندان ارتباطی نداشتیم و حتی کمی با سردی با من برخورد می‌کرد. اما برخورد آن روز در کلیسا فاصله‌مان را کم کرد‌. حس می‌کردیم مساله مشترکی داریم و یه دوست ‌داشتنِ مشترک!


۳. جاسمین دانشجوی دکتری فلسفه‌علم و لهستانی-آلمانی بود. پدر لهستانی و مادر آلمانی داشت و در هر دو کشور زندگی کرده بود و الان چند سالی ساکن هلند شده بود. چند باری دیده بودم که وقتی جورج (هم‌اتاقی آمریکایی و مشغول دوره پست دکتری) و یا متئو در اتاق روبه‌رو عطسه می‌کنند به سرعت و بلند می‌گوید:  Bless you عافیت باشه!


یک بار از جاسمین پرسیدم که چرا نمی‌گوید God bless you درحالی که این عبارت رایج بوده است. بعد توضیح دادم که در قدیم، سلامتی برای فرد و عافیت را از خدا می‌خواستند و برای فرد دعا می‌کردند. وقتی جملات من تمام شد، جاسمین با حالتی که شاید نتوانم توصیف کنم گفت «ممنون بابت توضیحاتی که دادی، اما من اطلاعی از خدا و دین ندارم» 


نوع گفتنش جوری بود که یعنی داری به زبان دیگری صحبت می‌کنی که من چیزی از آن زبان نمی‌فهمم. اجازه بدهید مثالی عرض کنم. نمی‌دانم چند نفر از مخاطبین این متن می‌دانند که دمارکیشن چیست! احتمالا اغلب نمی‌دانند و این عجیب هم نیست. «خدا» برای جاسمین به همین اندازه بی‌معنا بود. چیزی که شاید ما اصلا نتوانیم عمیقا درک کنیم. چون که خدا و دین از بدو تولد با گوشت و پوست ما آمیخته است و در اروپای امروز و به طور خاص در هلند؛ برعکس وضعیت ما در خاورمیانه، هیچ خدایی نیست. یعنی جایی برای آشنا شدن با خدا نیست. نه در خانواده، نه ساختار آموزش و پرورش و نه حتی در سطح جامعه‌. غیر از کلیساهای بلند و تیره رنگ و قدیمی که برخی تبدیل به موزه شده‌اند، چیزی نیست که کودک را با هم مفهوم خدا آشنا کند. علاوه بر این، به دلیل کنترل فقر و نابسامانی‌های اجتماعی و بیماری‌ها و ... خدای سنتی که موقع دردها و رنج‌ها و بدبختی‌ها فقط او بود که صدای ناله بیچارگان را می‌شنید هم اکنون در اروپا غائب است. 


اروپای امروز تا اطلاع ثانوی نیازی به هیچ خدایی نمی‌بیند. لذا جاسمین؛ دختر لهستانی آلمانی ۲۷ ساله و جزء نسل سوم اروپای امروز نسبت به هری، خدا را اصلا نمی‌شناسد‌. متئوی چهل و دو ساله و متعلق به نسل میانسالان اروپای امروز دینداری‌اش را آشکار نمی‌کند و هری که سالها پایانی عمرش را طی می‌کند و جزء پیرمردهای اروپایی است خود را مسیحی معتقد می‌داند و بی‌محابا می‌گوید که این نحوه زندگی کردن، علی رغم ظاهر شیک امروزش، به دلیل پوچی و بی‌معنایی پایدار نخواهد ماند و به هم خواهد ریخت.


 ظاهرا صبر لازم است. از ظاهر اروپا چیزی پیدا نیست و نباید با عجله حکم کرد که غرب در حال متلاشی شدن است و یا از آن طرف به شکل ساده‌لوحانه تکرار کرد که در غرب اسلام دیدم و مسلمان ندیدم. فعلا و تا اطلاع ثانوی خبری از خدا در اروپا نیست و اخلاق و تعهد و نظمی که در ظاهر به چشم می‌آید ربطی به دین و دینداری ندارد و این وصله ناجوری است که ما دوست داریم به اروپا بچسبد!


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

@K1inUSA


  • هویتنا

یادداشت زیر صرفا تحلیلی شخصی است و قصدی برای دفاع تمام قد از آن و یا مجادله با مخالفان آن برای اقناع آنها و اثبات حرف خودم ندارم. ممنون از عزیزان موافق و مخالفی که وقت گذاشته و آنرا می خوانند.

دیدار امروز رهبر معظم انقلاب با فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهم و تعیین کننده بود. در مهم بودن جلسه همین بس که از زمان برگزاری جلسه تا ساعت ۱۵ خبری از جلسه منتشر نشده بود و لذا یادداشت فعلی نیز مبتنی بر خبر منتشر شده توسط سایت رهبری است.
رهبری در این جلسه ضمن دفاع جانانه از تمامیت سپاه و تاکید بر بسط حیطه پاسداری از حوزه های نظامی به حوزه های فرهنگی، اقتصادی و فکری بر مفهوم امنیت پافشاری کردند و شاه بیت جلسه امروز امنیت بود. 
ایشان با تاکید بر ضرورت دفاع و حفظ امنیت داخلی و خارجی، نگاه خود به فعالیتهای سپاه قدس و سردار سلیمانی در سوریه و عراق را بار دیگر تبیین نمودند.
  • هویتنا

ظاهرا هر سال و در زمان شروع بهار در هلند، ویروسی شیوع پیدا می کند که باعث تب و لرز شدید، اسهال و استفراغ و سردرد و سرگیجه و بدن درد می شود و ما از این مساله اطلاع نداشتیم. خلاصه معجونی از درد و مریضی که در نگاه اول حسابی نگران کننده است؛ مخصوصا اگر بچه های کم سن و سال این ویروس را بگیرند.

از قضا دختر ما هم این ویروس را گرفت و در طی چند ساعت همه نشانه هایی که گفتم یکی یکی‌ پیدا شدند و دخترم بیحال و بی طاقت شد.

فکر نمی کردیم که در دیار غربت و درحالی که هنوز راه و چاه شهر و کشور را خوب یاد نگرفته ایم، دخترم دچار چنین بیماری بدی بشود.

  • هویتنا

پاییز سال۸۷ بود. یادم هست که سوز باد پاییزی به صورتم می خورد که با پدرم قدم زنان وارد بیمارستان...شدیم. پدرم نوبت آنژیوگرافی داشت. سه تا رگهای قلبش گرفتگی داشت و یکی تا ۹۰ درصد پیش رفته بود و به دلیل غلظت خون بالای پدرم احتمال سکته را هر روز بیشتر می کرد.

صدای خس خس نفس کشیدن پدرم را می شنیدم که به سختی نفس می کشید و دستش را گاهی روی سینه اش می گذاشت و می گفت که قلبم تیر می کشد.

  • هویتنا


پرواز از بروکسل به تهران بود. ساعت پرواز ساعت ۱۲:۳۰ به وقت بروکسل بود و با احتساب ۵/۵ تا ۶ ساعت مدت پرواز، اگر کسی قصد خواندن نماز ظهر و عصر را داشت باید در هواپیما می خواند. چون از ساعت شروع پرواز به وقت محلی، حدود یک و نیم ساعت تا اذان ظهر مانده بود و وقتی هم که پرواز به تهران می رسید ساعت حدود ۲۱ می شد که آفتاب غروب کرده بود.

موقعیت جالبی بود و رفتار همسفران هم وطن نکات قابل توجهی داشت. موقعیت آنقدر جالب بود که می شد بسیاری از مسائل چالش برانگیز جمهوری اسلامی، رابطه دین و سیاست، مساله توسعه و عقب افتادگی ایران و ...را در همین چند ساعت پرواز و معضل خواندن نماز و ظهر و عصر مرور کرد.

یک ساعت بعد، وقتی فرزندم را برای استفاده از سرویس بهداشتی به آخر هواپیما بردم، از خانم مهماندار(از همان هایی که بر اساس پروتکلهای مصوب ایرلانهای ایرانی حجاب کامل دارند و به اندازه عروس در شب عروسی آرایش دارند)، سوال کردم که احیانا جایی هست که بشود نماز خواند؟ با یک حالت عجله همراه با کمی انزجار گفت:«نه، همونجا نشسته بخون. تو هواپیما که جایی نیست. فقط این جلوی در دستشویی می تونی بیایی بخونی!»

کمی نگاهم رنگ دلخوری گرفت و گفتم ممنون و رفتم.

صندلی جلو جوانی نشسته بود با ریش متوسط که غلاف اسلحه کمری اش بیرون بود و اصلا معلوم نبود که از ماموران امنیت پرواز است. عرض کردم:« خوبی برادر، جایی هست بشه نماز خوند».

اما انگار خودش هم دفعه اولش باشد در این موقعیت قرار گرفته گفت، آره بزار خلوت بشه میریم اون جلو می خونیم». 

راستی یادم رفت بگویم که حدود ده تا ۱۵ درصد از خانم ها حجاب داشتند و به احتمال زیاد به اتفاق همراهانشان اهل نماز و رعایت احکام دین هم بودند.

خلاصه اینکه به امید حرف پاسدار جوان ماندیم، اما دیدیم رفت و خبری نشد. بعد از بیست دقیقه ای برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید کمی با مهمانداری که روبه رویش نشسته بود کل کل کرد که چرا نباید جا برای نماز خواندن مسافر باشد. انگاری جوری هم می گفت که ما بشنویم. خلاصه از لابلای حرفهایش فهمیدم که قرار نیست کاری بکند و فقط شعار است و چند باری هم گفت که: «ایرلاین کفار این طوری نیست که ایرلاین داخلی این طوری برخورد میکنه».

از این بنده خدا که ناامید شدیم سراغ مهماندار نزدیکمان رفتم. دیدم اتفاقا کنارش جای بسیار مناسبی برای نماز هست. با محاسباتی که کرده بودیم جهت مناسبی نسبت به قبله احتمالی داشت و خلاصه همه چیز مناسب بود.

گفتم: «ببخشید مزاحم میشم. احیانا میشه بنده و همسرم اینجا نماز بخونیم؟». بدون اینکه نگاهم کند گفت: «برید اون عقب بخونید». 

  • هویتنا

در آمستردام محله معروفی به نام Red light هست. با نزدیک شدن به غروب آفتاب کسب و کار در این خیابان(محله) مشهور شروع می شود و چراغهای قرمز ، لیوان بزرگ کف کرده و بوی ماری جوانا که همه جا را پر کرده و ترکیب اینها؛ اصلی ترین عامل شهرت آمستردام در اروپا و جهان است. 

قبل از غروب از این محله رد می شدیم. با صاحب یکی از کافه ها که مشغول آماده شدن برای یک شب پررونق دیگر بود کمی گپ زدیم. گفت که در مرکز آمستردام حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ کافه هست. حدود ۸۰۰۰(دارای مجوز قانونی و بیمه، موظف به پرداخت مالیات) نفر روسپی در این محله هست اما مجموع روسپی ها به ۲۰۰۰۰ نفر می رسند. البته غیر این افراد که تن فروشی می کنند و در بخش خدماتی مشغول هستند همین تعداد شغل هم در کافه ها و فروشگاه های محصولات ...، بخشهای امنیتی و مالی و شغلهای وابسته به این محله فعال هستند.

از صاحب کافه پرسیدم که «چند ساله این محله فعاله؟» گفت: «خبر نداره از چه زمانی شروع شده، اما پدر و پدربزرگش که کافه دار بودند تعریف می کردند این محله به مکان روسپیان مشهور بوده(برخی قدمت این محله را تا ۵۰۰ سال می دانند اما شاید تاریخ دقیق از دهه های آغازین قرن نوزدهم باشد)

پرسیدم که: «چی باعث شده این همه سال اینجا پا برجا بمونه؟» جواب عجیبی داد و گفت: «چند تا چیز باعث شهرت این محله شده. نظم، امنیت و رعایت بهداشت(سلامت) و تعهد روسپیان در کارشون باعث شده که مشتری ها از تمام جهان که به اینجا میان راضی باشن و دوباره بیان و به دیگران هم پیشنهاد کنن که حتما به آمستردام بیان»

در مورد نظم درست می گفت چون از ماموران پلیس هم که پرسیدیم گفتند که هر شب طبق برنامه از نزدیک غروب شروع می شود و تا نیمه شب بین ساعت ۱ تا ۲ محله تعطیل می شود. به لحاظ امنیت هم غیر از ماموران خصوصی، تعداد قابل توجهی مامور پلیس در حال گشت زنی بودند. به لحاظ بهداشت هم شاید وجود روسپیانی که پنجاه سال سابقه کار در این محله را داشتند گواهی بر مناسب بودن سطح بهداشتی محله داشت(به استناد گفته های صاحب کافه)؛ وگرنه تا به حال باید بر اثر انواع و اقسام بیماریها مرده باشند. چون مشتریانی از سراسر جهان داشته و دارند.

کم کم ساعت به سمت بازگشایی محله می رفت و باید از آنجا دور می شدیم. اما ذهنم پیش نکات صاحب کافه جا مانده بود. 

نظم، امنیت، تعهد و سلامت(بهداشت)!

  • هویتنا

سخنان روز 15 اردیبهشت 1395 حجت الاسلام دکتر روحانی، ریاست محترم جمهور در جمع معلمان عزیز، دارای چند بخش بود که این یادداشت قصد ندارد به تمامی آن بخش ها بپردازد. پرداختن به بخش اول که مربوط به تفاوت اسلام انقلابی و انقلاب اسلامی بود و همچنین اشاراتی که به استاد شهید مطهری و آشنایی ایشان با جهان کنونی شده بود نیاز به یادداشتی دیگر دارد.

اما حجت الاسلام دکتر روحانی دربخش دوم سخنان خود به بیانات رهبر معظم انقلاب در مورد آموزش زبان های خارجی اشاره کردند که در این رابطه چند نکته نیازمند دقت و توجه است:

  • هویتنا


چند روزی است  که کیلیپی در فضای مجازی منتشر شده(اینجا) و گوشی به گوشی در حال تبادل است. در آن کیلیپ کذایی؛ دانشجویی در سخنرانی آقای  میرتاج الدینی برآشوبیده و انگلیسی بلد بودن ایشان و مدرک تافلشان را به چالش می کشند. در همین رابطه چند نکته به ذهن حقیر سراپا تقصیر می رسد که محضر عزیزان تقدیم می شود

  • هویتنا

اتفاقات خیلی سریع در حال وقوع هستند. یکی پس از دیگری...

انتخابات هفتم اسفند 94 برگزار شد و نه در کمال ناباوری، بلکه کاملا عادی و طبیعی و منطقی، در تهران لیست جریان موسوم به اصولگرایان، به طور کامل رای نیاورد و لیست جریان موسوم به اصلاح طلبان+ اعتدال گرایان به طور کامل رای آورد(در حالی که تعداد قابل توجهی از اعضای لیست تدبیر و امید را اغلب رای دهندگان در تهران نمی شناختند).

اینکه یک لیست با افراد ناشناس رای می آورد و تعداد نسبتا زیادی چهره سرشناس و باتجربه در امور مجلس رای نمی آورند، حاوی نکات قابل توجهی از منظر جامعه شناسی سیاسی است. ماجرا وقتی جالب تر می شود که علی رغم تلاش همگان از صدا و سیما تا سلطنت طلبان و منافقین برای حضور حداکثری مردم در این انتخابات، آمار شرکت کنندگان در تهران نسبت به دوره قبل تغییری چندانی نداشت

  • هویتنا