هُویَّتُنا

یادداشتهایی دربارۀ ما ایرانیانِ نسبتاً مسلمانِ نسبتاً مدرنِ!

هُویَّتُنا

یادداشتهایی دربارۀ ما ایرانیانِ نسبتاً مسلمانِ نسبتاً مدرنِ!

هُویَّتُنا

به راستی ما کیستیم؟ اهل دنیای مدرنیم و یا درد سنت و غصه تخریب چند کاروانسرا و مسجد قدیمی را داریم؟
هویت ما در شکاف سنت و مدرنیته به تجربه دیگری رسیده است که نه سنت است و نه مدرنیته.
این هویتناست که تازه متولد شده و هر روز رشد می کند. هر چند در راه گاهی زمین بخورد و یا خراشی بر چهره اش بنشیند...

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ظاهرا هر سال و در زمان شروع بهار در هلند، ویروسی شیوع پیدا می کند که باعث تب و لرز شدید، اسهال و استفراغ و سردرد و سرگیجه و بدن درد می شود و ما از این مساله اطلاع نداشتیم. خلاصه معجونی از درد و مریضی که در نگاه اول حسابی نگران کننده است؛ مخصوصا اگر بچه های کم سن و سال این ویروس را بگیرند.

از قضا دختر ما هم این ویروس را گرفت و در طی چند ساعت همه نشانه هایی که گفتم یکی یکی‌ پیدا شدند و دخترم بیحال و بی طاقت شد.

فکر نمی کردیم که در دیار غربت و درحالی که هنوز راه و چاه شهر و کشور را خوب یاد نگرفته ایم، دخترم دچار چنین بیماری بدی بشود.

  • هویتنا

پاییز سال۸۷ بود. یادم هست که سوز باد پاییزی به صورتم می خورد که با پدرم قدم زنان وارد بیمارستان...شدیم. پدرم نوبت آنژیوگرافی داشت. سه تا رگهای قلبش گرفتگی داشت و یکی تا ۹۰ درصد پیش رفته بود و به دلیل غلظت خون بالای پدرم احتمال سکته را هر روز بیشتر می کرد.

صدای خس خس نفس کشیدن پدرم را می شنیدم که به سختی نفس می کشید و دستش را گاهی روی سینه اش می گذاشت و می گفت که قلبم تیر می کشد.

  • هویتنا


پرواز از بروکسل به تهران بود. ساعت پرواز ساعت ۱۲:۳۰ به وقت بروکسل بود و با احتساب ۵/۵ تا ۶ ساعت مدت پرواز، اگر کسی قصد خواندن نماز ظهر و عصر را داشت باید در هواپیما می خواند. چون از ساعت شروع پرواز به وقت محلی، حدود یک و نیم ساعت تا اذان ظهر مانده بود و وقتی هم که پرواز به تهران می رسید ساعت حدود ۲۱ می شد که آفتاب غروب کرده بود.

موقعیت جالبی بود و رفتار همسفران هم وطن نکات قابل توجهی داشت. موقعیت آنقدر جالب بود که می شد بسیاری از مسائل چالش برانگیز جمهوری اسلامی، رابطه دین و سیاست، مساله توسعه و عقب افتادگی ایران و ...را در همین چند ساعت پرواز و معضل خواندن نماز و ظهر و عصر مرور کرد.

یک ساعت بعد، وقتی فرزندم را برای استفاده از سرویس بهداشتی به آخر هواپیما بردم، از خانم مهماندار(از همان هایی که بر اساس پروتکلهای مصوب ایرلانهای ایرانی حجاب کامل دارند و به اندازه عروس در شب عروسی آرایش دارند)، سوال کردم که احیانا جایی هست که بشود نماز خواند؟ با یک حالت عجله همراه با کمی انزجار گفت:«نه، همونجا نشسته بخون. تو هواپیما که جایی نیست. فقط این جلوی در دستشویی می تونی بیایی بخونی!»

کمی نگاهم رنگ دلخوری گرفت و گفتم ممنون و رفتم.

صندلی جلو جوانی نشسته بود با ریش متوسط که غلاف اسلحه کمری اش بیرون بود و اصلا معلوم نبود که از ماموران امنیت پرواز است. عرض کردم:« خوبی برادر، جایی هست بشه نماز خوند».

اما انگار خودش هم دفعه اولش باشد در این موقعیت قرار گرفته گفت، آره بزار خلوت بشه میریم اون جلو می خونیم». 

راستی یادم رفت بگویم که حدود ده تا ۱۵ درصد از خانم ها حجاب داشتند و به احتمال زیاد به اتفاق همراهانشان اهل نماز و رعایت احکام دین هم بودند.

خلاصه اینکه به امید حرف پاسدار جوان ماندیم، اما دیدیم رفت و خبری نشد. بعد از بیست دقیقه ای برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید کمی با مهمانداری که روبه رویش نشسته بود کل کل کرد که چرا نباید جا برای نماز خواندن مسافر باشد. انگاری جوری هم می گفت که ما بشنویم. خلاصه از لابلای حرفهایش فهمیدم که قرار نیست کاری بکند و فقط شعار است و چند باری هم گفت که: «ایرلاین کفار این طوری نیست که ایرلاین داخلی این طوری برخورد میکنه».

از این بنده خدا که ناامید شدیم سراغ مهماندار نزدیکمان رفتم. دیدم اتفاقا کنارش جای بسیار مناسبی برای نماز هست. با محاسباتی که کرده بودیم جهت مناسبی نسبت به قبله احتمالی داشت و خلاصه همه چیز مناسب بود.

گفتم: «ببخشید مزاحم میشم. احیانا میشه بنده و همسرم اینجا نماز بخونیم؟». بدون اینکه نگاهم کند گفت: «برید اون عقب بخونید». 

  • هویتنا

در آمستردام محله معروفی به نام Red light هست. با نزدیک شدن به غروب آفتاب کسب و کار در این خیابان(محله) مشهور شروع می شود و چراغهای قرمز ، لیوان بزرگ کف کرده و بوی ماری جوانا که همه جا را پر کرده و ترکیب اینها؛ اصلی ترین عامل شهرت آمستردام در اروپا و جهان است. 

قبل از غروب از این محله رد می شدیم. با صاحب یکی از کافه ها که مشغول آماده شدن برای یک شب پررونق دیگر بود کمی گپ زدیم. گفت که در مرکز آمستردام حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ کافه هست. حدود ۸۰۰۰(دارای مجوز قانونی و بیمه، موظف به پرداخت مالیات) نفر روسپی در این محله هست اما مجموع روسپی ها به ۲۰۰۰۰ نفر می رسند. البته غیر این افراد که تن فروشی می کنند و در بخش خدماتی مشغول هستند همین تعداد شغل هم در کافه ها و فروشگاه های محصولات ...، بخشهای امنیتی و مالی و شغلهای وابسته به این محله فعال هستند.

از صاحب کافه پرسیدم که «چند ساله این محله فعاله؟» گفت: «خبر نداره از چه زمانی شروع شده، اما پدر و پدربزرگش که کافه دار بودند تعریف می کردند این محله به مکان روسپیان مشهور بوده(برخی قدمت این محله را تا ۵۰۰ سال می دانند اما شاید تاریخ دقیق از دهه های آغازین قرن نوزدهم باشد)

پرسیدم که: «چی باعث شده این همه سال اینجا پا برجا بمونه؟» جواب عجیبی داد و گفت: «چند تا چیز باعث شهرت این محله شده. نظم، امنیت و رعایت بهداشت(سلامت) و تعهد روسپیان در کارشون باعث شده که مشتری ها از تمام جهان که به اینجا میان راضی باشن و دوباره بیان و به دیگران هم پیشنهاد کنن که حتما به آمستردام بیان»

در مورد نظم درست می گفت چون از ماموران پلیس هم که پرسیدیم گفتند که هر شب طبق برنامه از نزدیک غروب شروع می شود و تا نیمه شب بین ساعت ۱ تا ۲ محله تعطیل می شود. به لحاظ امنیت هم غیر از ماموران خصوصی، تعداد قابل توجهی مامور پلیس در حال گشت زنی بودند. به لحاظ بهداشت هم شاید وجود روسپیانی که پنجاه سال سابقه کار در این محله را داشتند گواهی بر مناسب بودن سطح بهداشتی محله داشت(به استناد گفته های صاحب کافه)؛ وگرنه تا به حال باید بر اثر انواع و اقسام بیماریها مرده باشند. چون مشتریانی از سراسر جهان داشته و دارند.

کم کم ساعت به سمت بازگشایی محله می رفت و باید از آنجا دور می شدیم. اما ذهنم پیش نکات صاحب کافه جا مانده بود. 

نظم، امنیت، تعهد و سلامت(بهداشت)!

  • هویتنا